دانلود شب چهارم سید مجید بنی فاطمه محرم ۱۳۹۵
فهرست نام فايل دانلود اين مراسم به شرح زير است براي دانلود به ادامه مطلب مراجعه كنيد
دانلود شب چهارم سید مجید بنی فاطمه محرم ۱۳۹۵
فهرست نام فايل دانلود اين مراسم به شرح زير است براي دانلود به ادامه مطلب مراجعه كنيد
دانلود شب چهارم حاج محمدرضا طاهری محرم ۱۳۹۵
فهرست نام فايل دانلود اين مراسم به شرح زير است براي دانلود به ادامه مطلب مراجعه كنيد
دانلود شب چهارم سید مهدی میرداماد محرم ۱۳۹۵
فهرست نام فايل دانلود اين مراسم به شرح زير است براي دانلود به ادامه مطلب مراجعه كنيد
دانلود شب اول حاج حمید قلیچ خانی محرم ۱۳۹۵
فهرست نام فايل دانلود اين مراسم به شرح زير است براي دانلود به ادامه مطلب مراجعه كنيد
دانلود شب سوم حاج محمود کریمی محرم ۱۳۹۵
فهرست نام فايل دانلود اين مراسم به شرح زير است براي دانلود به ادامه مطلب مراجعه كنيد
لَحَد
شعر ودکلمه: علیرضا آذر
آهنگساز: کسری احدیان
بر حذر باش که این راهِ پر از بیم و امید
دلِ پُر خواهد و پای سبک و دست تهی
بر حذر باش که فرقی نکند در صفِ حشر
قدِ رنجور علف با تنهء سروِ سهی
تبِ اندوه بگیرد بدنت را محکم
تک و تنها سفری رو به نهایت باشی
زیر دستان لَحَد غرق خجالت بشوی
تازه فکر قدغن های خدایت باشی
دست و پا بسته، دهان بسته، جهان هم بسته
ثانیه میرود و باز نمی گردد هیچ
لحظه وقتی برود تا که به پایان برسد
ته نشین می شود، آغاز نمی گردد هیچ
تبِ اندوه بگیرد بدنت را مُحکم
تک و تنها سفری رو به نهایت باشی
زیر دستانِ لَحَد غرق خجالت بشوی
تازه فکرِ قدغن های خدایت باشی
حق و ناحق شدنِ عمر مساوی بشود
کی قدم در گذرِ معرکه کافیست عزیز
هر چه کردی به خودت کردی و در خود بنویس
ساعتِ خواب شده، وقت تلافیست عزیز
قبلِ هر چیز بگویم که من آنم که شبی
تا لبِ پنجره رفت و به اتاقش برگشت
گرچه استادِ هنر دست به رویش نکشید
بالِ پروانه شد و نرم و مُنقَّش برگشت
من همانم که شبی عشق، به تاراجش برد
همچو حلّاج به خاکسترِ تشویش نشست
در سرش سورهءِ تکویر مُجَسَم میشد
قبلِ هر زلزله ای در خودش آرام شکست
سیلِ غم بود که از گونه ی خشکش می ریخت
و عزادارِ خودش بود که در خود می سوخت
چشم بر وسوسه ها بست، و چیزی نشنید
گفتنی بود ولی باز دهانش را دوخت
آخرین مانده ی دورانِ اگر کشف و شهود
آخرین مصرع خلقت، که به پایان نرسید
اولین نامه ی تاریخ به امضایِ اَلَست
آن که کوشید ولی حیف به انسان نرسید
آنکه تصمیم گرفت آتشِ بَلوا باشد
وسطِ مغلطه در مغلطه تنها باشد
بین چین است و چُنان طرحِ معما باشد
پاسخِ سوره چو شد، آیه ی آیا باشد
آنکه لیچار شنید از همه و هیچ نگفت
دوش و دوشاب به دوش از همگان دست کشید
گله از هیچکسی هیچ نکرد و نبُرید
تا تهِ حادثه ناخن پسِ بن بست کشید
رو به فقدان خودش کرد و تَهی دست پرید
آنکه میدید نشستند خرابش بکنند
خوب میدید به منظور، عزیزش کردند
صفحه از پشت گرفتند کتابش بکنند
آنکه از حلقهءِ مفقود، لبی باز نکرد
آنکه از تو سَری و تهمتِ تاریخ گذشت
قدسیان را به لبِ منظرهءِ هیچ کشاند
آنکه از خاج و صلیب و خطر و میخ گذشت
آنکه نان خواست ولی دود فقط سهمش شد
آنکه از گندمِ آغشته به خون، حیف گذشت
او که دیوانهءِ دیوانگیِ پنجره بود
آنکه از عافیتش محضِ جنون حیف گذشت
آنکه دلتنگِ خودش بود، به جوهر که رسید
نامه رو کرد و به پاهای کبوترها بست
تشنه لب ساحلِ عریان، هوسش را میکرد
گوش ماهی به سرِ گیسوی دخترها بست
آنکه نُه ماه در اندیشهیِ پرواز گریست
آنکه بر معرکه ای داغ و مشخص افتاد
نطفهءِ هیچکسی در شدنش دست نداشت
آنکه زاییده نشد، از غزلی پس افتاد
آنکه اندازهءِ یک عمر به مُردن چسبید
زندگی کرد به امید شبِ پایانی
انتهای همهءِ پنجره ها دیوار است
آخرین پنجره را هم که خودت میدانی
مستِ اندوهِ حماسی وسطِ لحن و بیان
آخرین غمزهءِ اوزانِ مُتَنتَن بودم
پشت کمرنگ ترین فاجعه ها کشف شدم
آنکه در سفسطه جان کَند، فقط من بودم
چارهای نیست از این راه گذر باید کرد
باید از وادیِ مشکوک به پایان برسی
این همه کوچه و پس کوچه که گَز کردی باز
باید آخر به همین پیچِ خیابان برسی
زندگی جایِ بدی بود، نمی فهمیدیم
و تمام هیجاناتِ جهان گور شدند
جبر از آغاز جهان مسئله ی تلخی بود
اختیار آمد و مجبور به مجبور شدند
دست و پا بسته، دهان بسته، جهان هم بسته
ثانیه میرود و باز نمی گردد هیچ
لحظه وقتی برود تا که به پایان برسد
ته نشین می شود آغاز نمی گردد هیچ
فرصت از دست رود، لحظه به آخر برسد
بادِ مُردن بوَزد قائله پایان برسد
دستِ قدّارِ زمان جام بچرخاند و بعد
تیغهءِ تُندِ عجل باز به انسان برسد
حق و ناحق شدنِ عمر مساوی بشود
هی قدم در گذرِ معرکه کافیست عزیز
هر چه کردی به خودت کردی و از خود بنویس
ساعت تلخ شنی، وقت تلافیست نریز
رو به رو حادثه مرگ مُجَسَم گردد
دستت از خالیه عالم سبدی پُر باشد
بی هوا سُر بخوری در تلهءِ خوف و رجا
وانگهی دور و برت حلقهءِ آجر باشد
تبِ اندوه بگیرد بدنت را محکم
تک و تنها سفری رو به نهایت باشی
زیرِ دستان لَحَد غرق خجالت بشوی
تازه فکرِ قدغن های خدایت باشی
ما چه کردیم که در آینهءِ مرگ هنوز
هوسِ حق کشی و حق خوری آینده ماست
تا دَمِ مرگ خطرناک ترین حالِ جهان
باعث رخوت و دلبستگی و خنده ماست
بر حذر باش که این راهِ پُر از بیم و امید
دلِ پُر خواهد و پای سبک و دست تَهی
بر حذر باش که فرقی نکند در صفِ حشر
قدِ رنجورِ علف با تنهء سروِ سهی
با توام مرگِ پس از زنده به گوری و جنون
با توام گوش بده حرف زیاد است هنوز
آخرین برگِ درختانِ لبِ جادهءِ پوچ
سینه تو سینهیِ هوهو کشِ باد است هنوز
آتش معرکه بالاست پِیِ دود برو
هر کجا حضرت دادار که فرمود برو
در پِیِ گنگ ترین حلقهءِ مفقود برو
تو که رفتی پِیِ تاب و تپش رود برو
به قدمهای اسیرِ لجنم فکر نکن
من همین بیخِ گُذر چشم به خون میبندم
و به هر دشنه که تهدید کند میخندم
من به هر زندهءِ ناچار نمی پیوندم
من به دستانِ خودم گورِ خودم را کندم
به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن
گاهی آهنگِ زلیخاست در آشوبِ دهان
با چه سمع و بصری شکوِه بگوید کنعان
یوسفِ دورِ مرا از غمِ تهمت بِرَهان
گرچه رو زخمی ام و دستْ کج و تُند زبان
به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن
بعدِ صد مرتبه توبیخ غلط کردی باز؟
ما که هستیم تو دنبال چه میگردی باز؟
ماشه ات را بِچِکان مَرگ، اگر مَردی باز
تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز
هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن
مرگِ من، دل به طلوع شبِ جانکاه نده
رو به این خنده یِ در گریهءِ گهگاه نده
دل به تصویر بر آب آمدهءِ ماه نده
بختِ نامرد بزن بد به دلت راه نده
به غمانگیزیِ فرزند و زنم فکر نکن
از من و بودن با من بگذر هم بستیز
پشت من منتظر خنجرِ تیز است عزیز
صاف بنشین وسطِ کتف من ای خنجرِ تیز
نفسی تازه کن و اَرّه بکش شاخه بریز
به غمِ جوجه کلاغی که منم فکر نکن
عاقبت تابِ مرا تاب نخواهی آورد
دشنه گر دشنهءِ تو شهر به ما گوید مَرد
دست بردار از این زیر و بمِ در پیگرد
شک نکن بی تو از این وَرطه گذر خواهم کرد
به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
فصلِ پاییز رسید و غزلی نشکفتم
مثل بید از گذرِ باد بِهَم آشفتم
مثل برگ از بغلِ شاخه زمین می اُفتم
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم
به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن
گر چه بد رفتی و بد کردی و بد خواهم دید
گرچه با خونِ خودم پشت دلم داغ زدید
با توام ای خطِ ابرویِ کجِ در تهدید
باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم فکر نکن
مثل سیگارترین لحظهءِ بی همنفسی
مثل دیوارترین خاطره پژواکم کن
قطره اشکی بچکان گونهءِ گُل خشک شده ست
لقمهای اَبر از اندازهءِ دریا کم کن
افتضاحم،تَنِشَم، مثل دو شب مانده به عید
مثل دستان پدر در افق فقر و سکوت
مثل تُنگٍ عطشِ ماهی و اعصابِ سگی
مثل خمیازهء مادر وسطِ سیب و سقوط
نفس از دورترین مَنفذِ دنیا که رسید
مرگ از آغاز خودت هم به تو نزدیک تر است
تویِ دالانِ رسیدن به چه میپیچی باز
راه برگشتنت از رفت که باریک تر است
اولین مرحلهءِ عشق دگردیسی بود
یعنی از من به تو رفتن، به تو محدود شدن
یعنی از شاخه تبر، از تبر اَلوار سپس
خُرده هیزم شدن و عاقبتش دود شدن
مثل اندیشهی کودک، پُرم از هر چه هوس
حلقهءِ گم شدهءِ آدم و حیوان بودن
آدمِ حیطهءِ بالا فقط آدم میشد
لقمهءِ سیب کشانید به انسان بودن
مثلِ یک جوجهءِ گنجشک دهن وا کردیم
آسمان کِرم بریزد، شکمی سیر کنیم
خواب دیدیم زمین مزرعه را میبلعد
گیر کردیم که اینبار چه تعبیر کنیم
سنگ اول همهءِ خاطره هایت مُردند
سنگ دوم همهءِ حال، همین گودال است
سنگ سوم که شروع همهءِ آینه هاست
قصه تا قَطعهءِ آخر به همین منوال است

لینک دانلود با کیفیت 320
برای دانـــلـــود کلیک کنیـــد
لینک دانلود با کیفیت 128
برای دانـــلـــود کلیک کنیـــد
اعضای داوطلب شعبه تورنتو سازمان شیعی «حسین کیست؟» با همکاری «مرکز اسلامی ولفر» در این شهر، اقدام به تهیه و توزیع غذا در میان تعدادی از نیازمندان شهر تورنتو کردند.
سازمان شیعی «حسین کیست؟» در ادامه فعالیت های انسان دوستانه و اسلامی خود، با همکاری یکی از مراکز اسلامی شهر تورنتو، به کمک نیازمندان این شهر شتافتند و یک وعده غذایی کامل برای آنان تهیه و در اختیار آنان قرار دادند.
اعضای داوطب این سازمان شیعی با همکاری «مرکز اسلامی ولفر» برای انجام این اقدام نیکو و پسندیده، برنامه ریزی مناسبی کردند و ضمن تهیه غذا و دعوت از فقراء و نیازمندان این شهر به سالنی که از پیش مهیا نموده بودند، ایشان را تکریم و اطعام نمودند.
شایان ذکر است سازمان شیعی «حسین کیست؟» رسالت خود را تبلیغ غیرمستقیم تشیع در سرتاسر جهان می داند و با انجام اقدامات بشردوستانه و اسلامی، ارزش های اخلاقی - شیعی را به منصه ظهور می گذارد و از این طریق به معرفی شخصیت و اهداف حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) می پردازد.
لیلی بنشین خاطره ها را رو کن...لب وا کن و با واژه بزن جادو کن
لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست...بعد از من و جان کندن من نوبت توست
لیلی مگذار از دَمِ خود دود شوم...لیلی مپسند این همه نابود شوم
لیلی بنشین،سینه و سر آوردم...مجنونم و خونابِ جگر آوردم
مجنونم و خون در دهنم می رقصد...دستان جنون در دهنم می رقصد
مجنون تو هستم که فقط گوش کنی...بگذاری ام و باز فراموش کنی
دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست...یک عاشقِ این گونه از این دست کجاست
تا اخم کنی دست به خنجر بزند...پلکی بزنی به سیم آخر یزند
تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود...تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود
اِی شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو...دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو
آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست...این شعرِ پُر از داغِ تو آتش زدنی ست
اَبیاتِ روانی شده را دور بریز...این دردِ جهانی شده را دور بریز
من را بگذار عشق زمین گیر کند...این زخمِ سراسیمه مرا پیر کند
این پِچ پِچه ها چیست،رهایم بکنید...مردم خبری نیست،رهایم بکنید
من را بگذارید که پامال شود...بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود
من را بگذارید به پایان برسد...شاید لَت و پارَم به خیابان برسد
من را بگذارید بمیرد،به درَک...اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک
من شاهدِ نابودی دنیای منم...باید بروم دست به کاری بزنم
حرفت همه جا هست،چه باید بکنم...با این همه بن بست چه باید بکنم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند...مردم چه بلاها به سَرم آوردند
من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند...در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند
این دغدغه را تاب نمی آوردند...گاهی همگی مسخره ام می کردند
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند...مردم به سراپای دلم خندیدند
در وادیِ من چشم چرانی کردند...در صحنِ حَرم تکه پرانی کردند
در خانه ی من عشق خدایی می کرد...بانوی هنر،هنرنمایی می کرد
من زیستنم قصه ی مردم شده است...یک تو،وسط زندگیم گم شده است
اوضاع خراب است،مراعات کنید...ته مانده ی آب است،مراعات کنید
از خاطره ها شکر گذارم،بروید...مالِ خودتان دار و ندارم،بروید
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند...مردم چه بلاها به سرم آوردند
من از به جهان آمدنم دلگیرم...آماده کنید جوخه را،می میرم
در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز...مرد است که از پا ننشسته ست هنوز
یک مرد که از چشمِ تو افتاد شکست...مرد است ولی خانه ات آباد،شکست
در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود...لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود
بر مسندِ آوار اگر جغد منم...باید که در این فاجعه پرپر بزنم
اما اگر این جغد به جایی برسد...دیوانه اگر به کدخدایی برسد
ته مانده ی یک مرد اگر برگردد...صادق،سگ ولگرد اگر برگردد
معشوق اگر زهر مهیا بکند...داود نباشد که دری وا بکند
این خاطره ی پیر به هم می ریزد...آرایش تصویر به هم می ریزد
اِی روح مرا تا به کجا می بری ام...دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام
می سوزم و می میرم و جان می گیرم...با این همه هر بار زبان می گیرم
در خانه ی من پنجره ها می میرند...بر زیر و بمِ باغ،قلم می گیرند
این پنجره تصویرِ خیالی دارد...در خانه ی من مرگ تَوالی دارد
در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست...آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست
بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام...آتش به دهانِ خانه انداخته ام
بعد از تو خدا خانه نشینم نکند...دستانِ دعا بدتر از اینم نکند
من پای بدی های خودم می مانم...من پای بدی های تو هم می مانم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند...مردم چه بلاها به سرم آوردند
آواره ی آن چشمِ سیاهت شده ام...بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام
هر بار مرا می نگری می میرم...از کوچه ی ما می گذری می میرم
سوسو بزنی،این شهر چراغان شده است...چرخی بزنی،آینه بندان شده است
لب باز کنی،آتشی افروخته ای...حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای
بد نیست شبی سر به جنونم بزنی...گاهی سَرکی به آسمانم بزنی
من را به گناهِ بی گناهی کُشتی...بانوی شکار،اشتباهی کُشتی
بانوی شکار،دست کم می گیری...من جان دهم آهسته،تو هم می میری
از مرگِ تو جز درد مگر می ماند...جز واژه ی برگرد مگر می ماند
این ها همه کم لطفیِ دنیاست عزیز...این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم...با هر کسِ همنامِ تو درگیر شدم
اِی تُف به جهانِ تا ابد غم بودن...اِی مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن
یادش همه جا هست،خودش نوشِ شما...اِی ننگ بر و مرگ بر آغوشِ شما
شمشیر بر آن دست که بر گردنش است...لعنت به تَنی که در کنار تنش است
دست از شب و روز گریه بردار گلم...با پای خودم می روم این بار گلم